آثاری خواندنی از دیگران

مثل عاشقی که تیغ کشیده…

گفت‌وگو با حمید عجمی درباره خطّ مُعَلّی

بسم الله الرّحمن الرّحیم

مثل عاشقی که تیغ کشیده…

گفت‌وگو با حمید عجمی

 

خط مُعَلّی یک اتفاق در خوش‌نویسی ما است. از درویش به این طرف (بعد از شکسته نستعلیق) خط جدیدی در تاریخمان نداشته‌ایم. تا سال پیش می‌شنیدیم که می‌گویید «تجربه» است و هنوز به آن «خط» نباید گفت. اما حالا، ظاهراً این نوزاد نام‌دار هم شده و « مُعَلّی» نام گرفته است. از مُعَلّی بگویید.

 من اول باید یک نکته را توضیح بدهم. در خوش‌نویسی، با تجربه اندکی که من دارم، امکان ندارد یک خوش‌نویس به طور ارادی، نیت کند که خط جدیدی درست کند. این نشدنی است. موضوع آن قدر بزرگ است که کسی اصلاً به آن فکر نمی‌کند. در گرافیک و نقاشی شما می‌توانید تکنیک و ماتریال مصرفی را عوض کنید، قالب و بافت کار را تغییر بدهید، ولی در خوش‌نویسی ما با چنین چیزهایی مواجه نیستیم. در خوش‌نویسی ما با تداعیات مردم رو‌به‌رو هستیم، با آن چیزهایی که از گذشته در ذهن مردم شکل گرفته است. چیزی که می‌نویسی باید مثلاً فرم «ی» را تداعی کند. این جا «خوانا»یی اهمیت دارد.

من به زعم خودم اصلاً چنین قصدی نداشتم و جرأت و جسارتش را هم ندارم که بگویم نیت کردم که خط جدیدی درست کنم. اصل ماجرا به درونیات و احوالاتی برمی‌گردد که بر آدم مسلط می‌شود. دیده‌اید بعضی مواقع آدم از خانه که بیرون می‌آید هرچه می‌بیند قشنگ است. هرچه می‌گوید قشنگ است. هرچه می‌نویسد قشنگ است. آدم‌های خوب را آن روز می‌بیند. هرجا می‌رود تمام چیزها براساس یک چیز خیلی لطیف چیده شده است. حالا این از کجا می‌آید، آدم نمی‌داند. (به قول ما این‌ها اتفاقاتی است که پشت مادِر بورد می‌افتد؛ رویش را که نگاه می‌کنی می‌بینی آی سی‌ها ارتباط چندانی با هم ندارند!)

سال 74-75 در یک دورة خاص من حال خوبی پیدا کرده بودم؛ هر چه می‌نوشتم قشنگ می‌شد. هر جمله‌ای که می‌نوشتم، انگار تا عمق جمله را می‌دیدم. از طرفی همیشه دلم می‌خواست یک چیزی برای خودم داشته باشم که هر وقت خواستم به آن بپردازم. (مثل کسی که در عین حال که مثلاً مهندس کامپیوتر است، در خانه‌اش مُعَرَّق کار می‌کند؛ معرق برای دلش است. هر هنرمندی، هر آدمی که اهل این ماجراها است برای زمزمة شخصی خودش یک چیزی می‌خواهد.)

به ذهنم رسید که این کار را شروع کنم. تجربیاتی از قبل با کلمه‌هایی داشتم؛ طرح‌ها و لوگوهای زیادی در همین مایه کار کرده‌بودم. ولی سر بعضی از حروف مشکلات خیلی زیادی داشتم.

اول فکر نمی‌کردم که اصلاً سطرپذیر باشد. ولی یک نیرویی پشت من می‌گفت که این شدنی است. من هم شروع کردم و کار کم‌کم شکل گرفت.

راستش آن حال و این احوالات هم متعلق به شخصیت مبارک حضرت امیر بود. من اساساً معتقدم که این چیزها باید از همان نور مطلق منشأ بگیرد. (حتی اگر فرد خودش نداند و اعتقاد نداشته باشد.) ما خوش‌نویس‌هایی داشته‌ایم که شبیه «میر» می‌نوشتند ولی هیچ اسمی ازشان نمانده است. چه بسا اگر خط خوبی هم ازشان مانده باشد الآن می‌گویند خط میر است.

بحث خلاقیت، بحث تفکر، بحث ممارست، بحث تجربة بیست‌ودو سالی که من خوشنویسی کردم، بحث تلمذی که نزد استادان بزرگم کرده‌ام، این‌ها همه هست ولی همه برمی‌گردد به ظاهرِ امر. اصل این ماجرا آن اتفاقی است که با توسل به وجود مبارک حضرت امیر پیدا شد.

نام معلی را چطور انتخاب کردید؟

بعضی از دوستان پیش‌نهاد می‌کردند اسم خط را «یَعسُوب» بگذار. (یَعسُوب‌الدّین یکی از القاب خیلی خاص حضرت امیر است – اسم پسرم هم یَعسُوب‌الدّین است.) یکی دیگر از دوستان گفت اسمش را خط «حربی» بگذار.

به دلم ننشست. گفتند بگذار «ذوالفقار». هیچ کدام به دلم ننشست. حرف این است که این خط همه‌اش لطافت است. حالا تیزی‌هایی هم دارد، اما اساسش تسبیح‌کردن حضرت امیر است.

با یکی از دوستان صحبت می‌کردیم که یک‌دفعه گفتم نظرت راجع به این که اسم این خط را معلی بگذاریم چیست؟  گفت خیلی قشنگ است. معلی می‌شود گفت برتری یافته یا تعالی گرفته. همیشه می‌شنیدیم «کربلای معلّی». این کلمه برای من خیلی قشنگ بوده و قامت خیلی خوبی داشته. گذشته از این‌ها معلی برگرفته و مشق‌شده از کلمة «علی» است.

جالب است که در نمایشگاه، یکی از اساتید به من گفت فلانی دستت درد نکند، تو این شیوه را زنده کردی، خدا واضعش را هم رحمت کند. من خیلی تعجب کردم. به یکی از دوستان خوش‌نویس گفتم آقای فلانی به من می‌گوید خدا واضعش را رحمت کند! شاید نمونه‌ای دارد یا جایی دیده است. بعد از مدتی یک روز خود او زنگ زد و گفت کار آن‌قدر قالبش سنتی بود و از جهت فرم و فضا و خود اسم جاافتاده بود که برای من این طور تداعی شد که انگار این خط را قبلاً دیده‌ام. این برای من خیلی جالب بود. آدم دوست دارد فکر کند این چیزهایی که دور هم چیده شده است، واقعاً حساب و کتاب خاصی دارند و اصلاً متعلق به خود او نیستند.

ما خصوصاً در هنر شرق چنین چیزی زیاد داریم. مثلاً کسانی که اسلیمی را به وجود آوردند، یا کسانی که در معماری کارهای عجیب و غریب کرده‌اند، می‌بینیم که چیدمان کارشان طوری است که شش‌صد سال است کسی نتوانسته عوضش کند. مگر می‌شود یک آدم روستایی که در آن شرایط زندگی کرده، آن قدر قدرت آنالیزش قوی باشد که یک ختایی درست کند که این برگ چهارصد سال همان طور بماند؟ و بعد این همه آدم خلّاق بیایند و نتوانند تغییرش بدهند؟ این است که این چیدمان مال جای دیگری است. مال عالم دیگری است.

من معتقدم که همة این چیزها در عالم هست و ما فقط باید پیدایش کنیم. همین‌طور که ولایت حضرت امیر در روح ما، در وجود ما هست و ما باید پیدایش کنیم. بعضی وقت ها یک دستی می‌آید و مهره‌ها را طوری کنار هم می‌چیند که اصلاً دیگر کسی نمی‌تواند آن‌ها را جابه‌جا کند. این در خیلی چیزها هست. از جمله در هنر شرق. نستعلیق را نگاه کنید؛ شما باور می‌کنید با این قراری که نستعلیق دارد، یک نفر واضع آن باشد؟ اصلاً امکان‌پذیر نیست.

ببخشید، ولی لطفاً در این باره بیشتر توضیح بدهید. منظور شما از این که یک نفر نمی‌تواند واضع نستعلیق باشد، احتمالاً این نیست که چند نفر با هم قاعدة نستعلیق را پدید آورده‌اند. می‌خواهید بگویید این شخص خاص، تنها این قابلیت را داشته که مجرای ظهور نستعلیق باشد، وگرنه خودش در این میان به تنهایی کاره‌ای نبوده. یعنی اگر تاریخی نگاه بکنیم، یک نیاز یا یک حسّ خاصی در تاریخ جمع شده و یک دفعه در وجود یک نفر به ظهور رسیده است…

 همین‌طور است. ما در خیلی از قسمت‌های هنر شرق این تراکم را حس می‌کنیم. می‌بینیم در یک شرایطی ملتی ملتهب می‌شود و آن التهاب، کم‌کم که تسکین پیدا می‌کند تبدیل به یک غیرتی در وجود یک جماعت می‌شود. این غیرت از صافی طبع لطیف بعضی از آدم‌ها می‌گذرد مثل نوری که به منشور برخورد می‌کند و یک‌دفعه می‌شود نستعلیق. شما نگاه کنید؛ خدا شاهد است که نمی‌شود به نستعلیق دست زد. امکان ندارد. نمی‌خواهم قدر و منزلت کسی که نستعلیق را به وجود آورده، مرحوم میرعلی تبریزی، را پایین بیاورم که هیچ‌کاره بوده، می‌خواهم تأکید کنم که خود میرعلی تبریزی عرش‌نشین بوده و این ماجرا، داستان عرش است که به این جا آمده و این صورت را گرفته است. در واقع می‌خواهم عیار میرعلی تبریزی را بالا ببرم. چیزی بهتر از هم‌نشینی با خدا، هم‌نشینی با آن روح مطلق و آن زیبایی مطلق مگر هست؟ من نستعلیق را می‌شناسم. بیست‌ودو سال است که دارم نستعلیق می‌نویسم. هرچه نگاه می‌کنید می‌بینید نمی‌شود به آن دست زد. امکان ندارد کسی آن را «وضع» کرده باشد، مگر این که آن را جایی دیده باشد. یعنی میزان خلوص آن‌قدر بالا می‌رود که نشانش می‌دهند. نستعلیق را به این‌ها نشان داده‌اند، و الّا نستعلیق چیزی نیست که کسی بتواند وضع کند و یک دفعه «عروس خط اسلامی» شود.

یا مثلاً شکسته درویش را نگاه کنید. به درویش جوان می‌گویند تو خیلی هم خوب بنویسی، آخرش می‌گویند مثل میرعماد می‌نویسد؛ در میر نستعلیق «تجلی» کرده، تو خیلی هنر کنی می‌گویند «مثل» او می‌نویسی. درویش خودش مجموعة عجیب و غریبی است. آدمی است که در سی‌وچهار سالگی از فقر فوت می‌کند. حساب کنید اگر از پانزده سالگی شروع کرده و تا بیست، بیست‌وپنج سالگی از روی میر مشق کرده باشد، فقط هفت، هشت، ده سال شکسته نوشته. ببینید عیار شکسته را چه‌طور کار کرده که بعد از او هنوز هیچ کس نتوانسته مثل درویش بنویسد. این از مظلومیت درویش هم هست. به قول بیدل:

بی‌نیازی‌های عشق آخر به هیچت می‌خرد
جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش

اساس ماجرا هم همین است که آدم اگر هیچ بشود در عالم، آن وقت خریدارش همان قوة عشق‌آلودی است که فقط همان‌هایی را می‌خرد که دیگر هیچ چیزی ازشان نمانده است. معلوم است که آن حرف درویش را خلع سلاح کرده است. به او می‌گویند تو آخرش میر می‌شوی! این جان آن‌قدر جان بسیطی بوده، آن‌قدر مستعد بوده که این‌طور نمی‌توانسته باشد. این است که مثل گنجشکی دهانش را رو به بالا باز می‌کند و چیزی می‌خواهد… این دیگر تعارف ندارد، یک چیزی می‌خواهد که درونش را اشباع کند…

یکی از دوستان می‌گفت اگر قرار باشد در جنگل دنبال حیوان‌هایی بگردند که نور دارند، کاری ندارند که شیر سلطان جنگل است و فیل بزرگ‌ترین حیوان است. نور می‌خواهند! می‌روند سراغ کرم شب‌تاب. وقتی هم که می‌خواهند تقسیم بکنند نگاه می‌کنند ببینند بضاعت کی چه‌قدر است. نگاه می‌کنند می‌بینند یک آدم درویش چراغش دارد می‌زند. نبضش در تاریخ دارد می‌زند. یقیناً می‌گذارند توی کاسة درویش. درویش چند سال بیشتر خط نمی‌نویسد، ولی همان شکسته‌اش تکرار نشدنی است. پیچش‌های خط شکسته را نگاه کنید. من نمی‌دانم درویش این‌ها را از کجا آورده است. فقط می‌خواهم توجه بدهم که اساس این تجلیات به آن کسی برمی‌گردد که آن بالا نشسته. و بعد قسمتی از آن، التهابات و شرایط خاص زمانه است. وقتی قومی قوام پیدا می‌کند، این التهاب که در سینه‌ها جمع شده تبدیل به یک غیرت می‌شود و این غیرت با برگزیدگان ملت برخورد می‌کند، یعنی با آدم‌هایی که اهل تفکرند. هنرمندان هم به نوعی در تفکر و در تَغَزُّل نسبت به آن نور مطلق هستند. ابزار لازم برای تراوش را هم دارند. یعنی آن نور در وجودشان منکسر می‌شود و به رنگ‌های مختلفی درمی‌آید و یک‌دفعه در پیکرة جامعه چیزی تزریق می‌شود که چیدمانش -در اصل- مربوط به عالم بالا است.

دربارة خط معلی چه می‌شود گفت؟ معلی از کجا آمده است؟

 من می‌گویم برمی‌گردد به وجود پُررمز و راز خود حضرت امیر. احادیث زیادی در شأن وجود مبارک ایشان هست، ولی بعضی از احادیث جور دیگری‌اند! مثلاً به حضرت می‌گویند تو را چه‌گونه مدح کنیم؟ میفرماید: «نزلّونا عنِ الرّبوبیه، و ادفَعوا عنّا حظوظَ البشریّه، و قولوا فی حقّنا ما شئتم». ما را نازل کنید از مقام ربوبیّت و از دستة بشر معمولی هم ما را خارج کنید ـ نه ما را خدا فرض کنید، نه آدم معمولی ـ بعد هرچه خواستید بگویید. (به قول یکی از بزرگان، حالا چرا حضرت می‌گوید ما را نازل کنید؟ نکند در آن مقام هست که می‌گوید نزلّونا؟ و گرنه فقط می‌گفت ما را خدا فرض نکنید!) شما وقتی با این جنس کلام مواجه می‌شوید، یک قوه‌ای در وجودتان حرکت می‌کند. بعضی اشک توی چشمشان می‌آید، بعضی‌ها مو به تنشان راست می‌شود… گویی وجود غریبی هست که در پس تمام تداعیات ذهن ما نشسته، در پس تمام خاطرات ما، تمام تعلقات ما، تمام چیزهایی که ما را در برگرفته است. وقتی چنین چیزی می‌شنوید یک نیرویی، یک چیزی در وجود شما حرکت می‌کند. یک حالتی در شما پیدا می‌شود که نمی‌توانید اصلاً توصیفش کنید.

خُب شما بخواهید این حرف را در قالب خوش‌نویسی جا بدهید، چه خطی را انتخاب می‌کنید؟ واقعاً می‌شود آدم این را با خط نستعلیق بنویسد؟ نمی‌شود. با خط شکسته بنویسد؟ نمی‌شود. من دنبال یک قالبی بودم که بشود حرف‌های بزرگ را در آن زد. حضرت می‌فرماید: «خمّرتُ طینتَ آدمَ بِیَدی». گل آدم را من با دست‌های خودم خمیر کردم. می‌گوید من زُحلم. من مشتری‌ام. اتفاقات عالم منم. می‌گوید از راه‌های آسمان از من بپرسید که با آن‌ها آشناترم. می‌گوید: «ما لِلّهِ آیه اَکبرُ منّی». نشانه‌ای بزرگ‌تر از من برای شناسایی خدا وجود ندارد. اصلاً آیتی بزرگ‌تر از من وجود ندارد.

این احادیث را هر بار می‌شنوی مو بر تنت راست می‌شود. بالاخره گفتن یک چنین حرف‌هایی امکانات خاص خودش را می‌خواهد. (وقتی می‌خواهید برای پنجاه‌هزار نفر صحبت کنید، کار، دیگر از حدّ بلندگوی دستی بیرون می‌آید!) ما در این دورانی که طی کردیم، آدم‌هایی بودیم که به هر زور و ضربی می‌خواستیم بگوییم حقیقت، این چیزی است که در مملکت ما دارد اتفاق می‌افتد؛ با وجود آدم خیلی بزرگی مثل امام، امام از نظر تاریخی موجود بسیار جالبی بود. آدم می‌خواهد داد بزند که این جا یک تحول دارد اتفاق می‌افتد. یک شهاب این جا به زمین خورده است. این را چه‌طور باید گفت؟

معلی مگر چه فرقی با بقیة خط‌ها (با نستعلیق، با نسخ، با ثلث و…) دارد؟

 همان فرقی که سبک هندی با سبک عراقی دارد. مثلاً عاشق به نظر من در سبک هندی عاشق رنجور، ضعیف و پژمرده نیست، اصلاً. در سبک هندی عاشق تیغ می‌کشد. بیدل می‌گوید:

ای فتنة قامت این چه غرور است در سرت
تیغی کشیده‌ای که قیامت نیام اوست
بیدل زبان پردة تحقیق نازک است
آهسته گوش نِه که خموشی کلام اوست

عاشقی که آدم در شعرهای بیدل می‌بیند، بر عالم مسلط است. اصلاً همه چیز یعنی عاشق: عشق، معشوق، ذکر، ذاکر، مذکور… همه چیز. سبک هندی این‌طور است. این خط هم من دوست داشتم چیزی باشد که وقتی آدم ملتهب می‌شود، می‌خواهد حس‌های درونی‌اش را بگوید، یک اَلفی باشد که بتواند آن را هجده نقطه بنویسد، یک پرتاب داشته باشد الی‌الابد. این حس من بوده، شاید خیلی هم بچگانه باشد.

در معلی از بقیة خطوط چه بهره‌هایی گرفتید؟ و چه قدرش آگاهانه و مستقیم بوده؟

 ما برای نوشتن کلمه‌ای با یک شکل جدید، معمولاً از اندوخته‌های ذهنی‌مان، براساس مشق‌های نظری‌ای که کرده‌ایم استفاده می‌کنیم. من هم برای معلی این‌طور نبود که نستعلیق و نسخ و… را بگذارم، یکی یکی مرور کنم و بعد با هم جمع بیندازم. من هم از اندوخته‌های ذهنی‌ام استفاده کرده‌ام. الف که درست شد، سعی کرده‌ام دال را درست کنم و براساس همین جلو بروم. خب وقتی می‌خواستم مثلاً سین را طراحی کنم، اندوخته‌های ذهنی‌ام را مرور کردم که در محقق سین چه شکلی نوشته می‌شد و در نسخ چه شکلی است و در نستعلیق چه شکلی. ولی مستقیماً رجوعی نداشتم. الان می‌توانم تحلیل بکنم که این حرکت از فلان خط تأثیر گرفته، ولی این مثل اسمی است که بعداً روی بچه می‌گذارند. من این را هم باید این‌جا تذکر بدهم: اگر جوان‌ها بخواهند چنین کارهایی بکنند، باید اول تجربة کافی پیدا کنند. من اگر بیست سال نستعلیق و چند سالی هم گرافیک را تجربه نمی‌کردم، هیچ‌وقت نمی‌توانستم چنین اِشرافی به قضیه پیدا کنم.

اگر کسی بخواهد معلّی یاد بگیرد، به او توصیه می‌کنید حتماً اول برود نستعلیق کار کند و بعد سراغ معلّی بیاید، یا از همان اول می‌شود با معلّی شروع کرد؟

 می‌شود یک‌دفعه معلّی را شروع کرد ولی اگر کسی بخواهد از جان خط باخبر شود باید نستعلیق بنویسد. کسی که نستعلیق را تجربه نکند اصلاً با جان خط ارتباط برقرار نمی‌کند. من یک موقعی با حروف زندگی می‌کردم. در تجسّماتم می‌توانستم آن‌قدر ریز بشوم که بروم یک نیم ساعتی توی «ی» راه بروم، حرف بزنم، گردش کنم… من معتقدم ـ چیزی که علمای ما هم نوشته‌اند ـ هر خطی که شما می‌بینید یک عیاری دارد. حال درونی دارد. این‌ها پنجره‌هایی هستند که از تویش آدم می‌تواند عالم غیب را ببیند. باید نستعلیق را نوشت. هر ایرانی باید نستعلیق را تجربه کند.

شما می‌گویید بیست‌ودو سال است که نستعلیق می‌نویسید و تکراری نمی‌شود. این یعنی چه؟ بالاخره هر خطی یک اسلوبی دارد و نهایتش این است که یک استاد به سبک شخصی خودش می‌رسد و بعد خودش را تکرار می‌کند.

 این جواب دارد. در گرافیک خیلی به این موضوع پرداخته‌اند. اما در خوش‌نویسی، به خاطر تواضعی که اکثر خوش‌نویس‌ها دارند، و این که ما معتقد بوده‌ایم که این اصلاً مال ما نیست و کاتب دیگری است، در حواشی‌اش زیاد بحث نکرده‌ایم. یک نقاش یا یک گرافیست وقتی می‌خواهد کار جدیدی خلق کند مختار است که قالبش را تغییر دهد، و فرم کارش را، ابعادش را، نوع نگرشش را به کار… دستش باز است که همة این چیزها را تغییر بدهد. (من این‌ها را خودم تجربه کرده‌ام.) گرافیست می‌تواند برای حرفی که می‌خواهد بزند، تمام این قواعد را تغییر بدهد و یک کار جدید بکند، منتها ما خوش‌نویس‌ها قالب را نگه داشته‌ایم و هنر ما همین است.

ما «ی» را از حالت ظاهری‌اش خارج نکرده‌ایم و این قدر تفاوت در آن می‌بینیم. یعنی ما «ی» را همانطور نگهش داشته‌ایم، چهارصد سال است که همان را داریم می‌نویسیم. ولی خود شما هم می‌دانید که «ی» میرزا غلامرضا با «ی» میرعماد فرق می‌کند. برایتان مثالی می‌زنم: به شما می‌گویم یک قطعه از میرعماد دارم و می‌توانم به شما هدیه بدهم. یک قطعه هم مثلاً از آقای امیرخانی. شما کدام را می‌خواهید؟ شما که آدمی هستید که می‌دانید خط میرعماد چیست می‌گویید خط میر را به من بده. این‌ها که فرق نمی‌کند، چرا خط میر را می‌خواهید؟ فقط موضوع قِدمَت نیست، به شما می‌گویم یک خط از آقای امیرخانی دارم و یک خط مثلاً از خودم؛ خط آقای امیرخانی را می‌خواهید. با این که من هم به جایی رسیده‌ام که شاید «ی» را مثل آقای امیرخانی بنویسم. چرا شما آن یکی را می‌خواهید؟ چون خط آقای امیرخانی فقط ظاهرش نیست، چیزی از وجود شما را اشباع می‌کند که مربوط به آن نوع درونیات خاص شما است، چون تأثیر عمیق‌تری می‌گذارد. ما قالب را همان‌طور نگه داشته‌ایم، اما نباید منکر تجلیات روح خوش‌نویس در خط شد. وگرنه ما چه‌طور خط یک خوش‌نویس را از خط یک خوش‌نویس دیگر تشخیص می‌دهیم؟ از دور که نگاه می‌کنی «ی» میرزا کاظم با «ی» میر حسین ترک با «ی» میرزا غلامرضا با «ی» وصال شیرازی فرقی ندارد. اما آن تو یک خبرهایی هست. یک مرقّع خط ایرانی را بردند به یک خوش‌نویس چینی نشان دادند. خوش‌نویس چینی شروع کرد به ورق‌زدن این مرقّع. به خط میرزای کلهر که رسید گریه‌اش گرفت. با قلم‌مویش یک چیزی زیر آن قطعه نوشت و گفت اگر می‌شود این را هم از طرف من ببرید به آن خوش‌نویس نشان بدهید. گفتند میرزا صد سال پیش فوت کرده… نگاه کنید این آدم نه خط را می‌شناسد، نه موضوع را می‌فهمد، چرا بین این همه خط به خط میرزای کلهر که رسید گریه‌اش گرفت؟ یک چیزی آن تو هست که شما وقتی خط میرزا را می‌بینید می‌فهمید این آدم چه‌جوری زندگی کرده. شما وقتی خط میرزا غلامرضا را نگاه می‌کنید می‌فهمید این آدم به دربار متصل بوده یا نه، تغذیه‌اش خوب بوده یا نه! خط درویش را که می‌بینید باورتان می‌شود که این آدم از فقر مرده است. یک دوستی از من پرسید چرا دایرة میرزای کلهر از دایرة بقیة خوش‌نویس‌ها کوچک‌تر است. گفتم با فقری که میرزا کلهر داشته با مظلومیتی که داشت، با مشکلاتی که داشت، برای چه دایرة بزرگ‌تر بنویسد؟ برای چه کشیده‌ را بیش‌تر از شش نقطه بنویسد؟ نگاه کنید میرزا غلامرضا یک کشیده نوشته پانزده نقطه. برای چه میرزای کلهر این کار را بکند؟ او خلاصه می‌کند. چون عالمش عالم دیگری است. «ی» می‌خواهد نشان بدهد که «ی» است. دورِ بیش‌تر برای چه؟ بسش است!

اگر میرزای کلهر کشیده‌اش کوچک شده به خاطر این است که بعضی وقت‌ها بچه‌هایش گرسنه بودند، ولی قطعه‌اش را به اشراف‌زاده‌ها نمی‌فروخت. نجم‌آبادی می‌گوید من شاهد بودم اشراف‌زاده‌ای از دربار آمده بود یک سیاه‌مشق می‌خواست بخرد ده تومان، میرزا نمی‌داد. هر چه گفت نداد، ناراحت شد و رفت. یکی از شاگردهایش آمد، همان سیاه‌مشق را به شاگردش فروخت یک قرآن، یک قرآن را داد به بچه‌اش رفت نان و پنیر آورد، زن و بچه‌اش خوردند. این آدم کشیده را برای چه بزرگ بنویسد؟ این آدم برای چه چلیپا را خوش‌عیار بنویسد، در دوره‌ای که خط و هنر ارزشی نداشته است.

شاه‌عباس یک موقعی هفتاد تومان پول داد به میرعماد که برایش شاهنامه بنویسد. میرعماد هم ننوشت. شاه‌عباس هم گفت یا پول را بده یا شاهنامه را. میرعماد هفتاد بیت نوشته بود، گفت به اندازة پولی که داده‌ای نوشته‌ام. شاه‌عباس گفت پول را برگردان. میر هم با قیچی این هفتاد بیت را خرد کرد، هر بیتش را به یک شاگردش فروخت یک تومان، پول شاه را برگرداند. این‌قدر قیمت داشته. ولی در دورة قاجار این‌طور نبودیم. این‌ها چیزهایی است که از بس بحث نکرده‌ایم گفته نشده. چرا میرزا غلامرضا سیاه‌مشق می‌نوشت، انگار یک ملکه، یک حوری خلق می‌کند که حریر تنش است و دارد می‌خرامد. اما میرزای کلهر اصلاً عالم برایش تنگ بوده؛ کوتاه‌ترین کشیده، کوتاه‌ترین دایره؛ همین‌قدر که بگوید من «ی» هستم. میرزا آدمی بوده اهل ایل کلهر. تیرانداز بوده. هم خط می‌نوشته هم رزم می‌رفته. نگاه که می‌کنی می‌بینی ملتهب است. دائماً در فکر این است که ول کند و برود، بکند از همه چیز. من این‌ها را از کجا می‌دانم؟ جز این که روح خوش‌نویس در خطش تجلی می‌کند؟ خط آقای امیرخانی را نگاه کنید؛ شیرینی میرزای کلهر در آن هست. اقتدار میرزا غلامرضا هست. صلابت میرحسین ترک هست. پاکیزگی میرزا کاظم در آن هست. یک چیزی هم اضافه دارد که آن خود آقای امیرخانی است. کسی که نداند می‌گوید بعد از این آدم‌های بزرگی که آمده‌اند دیگر لزومی ندارد کسی به نام امیر خانی یا آقای اخوین، یا آقای خروش بیاید. ولی این‌ها کیلومترها با خط میر یا میرزای کلهر فاصله دارد. این چیزی است که در جان خط اتفاق می‌افتد. این ارمغانی است که به خوش‌نویس می‌دهند. من در یک شرح عرفانی که (همان وقتی که حال خوبی داشتم) بر آداب‌المشق میر نوشتم، به شأن و صفا که رسیدم، گفتم صفا آن شأنی است که کاتب، کاتب محشور بشود. من یقین دارم که میرزای کلهر الان دارد کتیبة بهشت را می‌نویسد. هر خوش‌نویس دیگری هم که این‌جا مراتبی را طی کرده، آن‌جا در همان مرتبه مشغول کتابت است. من انسان را مثل یک زنجیره می‌بینم که از آن اول شروع شده و در هر حلقه یک تجلی صورت می‌گیرد. اگر جان خط را حذف کنید، یک چیز بسیار ساده‌ای می‌شود که یک سری آدم آمدند از روی همدیگر کپی کردند و رفتند. یکی چلیپا را کج می‌نوشت، یکی سیاه‌مشق را این طوری کرد. یکی آن جوری نوشت شد سیاه‌مشق مشبک، این جوری نوشت گفتند سیاه‌مشق فلان… این آخر چه لطفی دارد در عالم. یعنی خوش‌نویسان ما نمی‌دانستند که مقام تقلید مقام جالبی نیست؟ می‌دانستند. منتها ما خوش‌نویس‌ها معتقدیم که چیزی مثل «بسم الله الرّحمن الرّحیم» هر بار که شما بنویسید، یک «بسم الله» خلق شده است. هر کسی که یک دال می‌نویسد دال جدیدی خلق کرده است. من وقتی حرف می‌زنم این کلمات خلق می‌شوند. عالم اگر خلق نشود که از بین می‌رود. چرا می‌گویند چیزی را که می‌خواهید بشنوید، بروید از زبان صاحب سرّ بشنوید؟ کلمه‌ای که از زبان او خارج می‌شود تأثیر دیگر در عالم دارد. چرا می‌گویند صبح بلند شوید و این کارها را بکنید و آن چیزها را به ترتیب بگویید؟ چون آن کلماتی که بر زبان پیغمبر جاری شده، حقیقتی است که در عالم هست و هر کسی بر مدار کلمات و در آن مجرا قرار بگیرد تأثیر آن را می‌گیرد. این همه قرآن نوشته شده است، چرا کاتب باز هم قرآن بنویسد؟ چون این قرآن، قرآن این کاتب است. این‌ها تکرار نیست. یعنی در بطنشان تکرار نیست، خلق مدام است. تکرار اگر از این دست باشد، بله. تکرار اصلاً زیبا است. عالَم، عالَم تکرار است. به خاطر همین است که خوش‌نویسی هنر قدسی قلمداد می‌شود. هر خوش‌نویسی که از تکرار فرار کند باخته. این است که ما چهارصد سال است نشسته‌ایم «ی» میرعلی تبریزی را می‌نویسیم و هنوز خسته نشده‌ایم.

یک زمین و آسمان از اصل خود دوریم ما
هم چو ساغر می به لب داریم و مخموریم ما

خیال می‌کردیم شما بگویید خسته شده‌ام و حالا دارم معلّی می‌نویسم

 نه. به خدا این‌طور نیست. معلّی هم اگر چیزی دارد مال خود آن‌ها است.
آب‌روی ذوالفقار از سعی دست حیدر است.

[منبع: ماهنامة «سروش جوان»؛ خرداد 1379؛ سال اول؛ شماره اول؛ ص7-11]

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا